فریاد کن/فریاد را فانوسِ شب کن/ره بسته کن بر هر چه تاریکیست
فریاد کن/فریاد را ره نورِ ظلمت کن/در این بی کَس سرای بی پناهِ نامرادی
تن پوشِ سرد و سایه های زشتِ هر شب را به امیدِ غروبِ هر چه تاریکیست
پرپر کن
فریاد کن فریاد کن/حاشا نکن!
حاشا نکن کز درد بی دل گشته ای/کَز تیزیِ تیغِ مصیبت کردگان صد بار بی سر
گشته ای!
بیزاری از شب صبح را در دامن راهت نمی ریزد/
شیون به دردت نوشداروی سعادت را نمی سازد/
گَردِ ریاضت بر تنت چون گردهای سختِ نومیدیست/سقفِ دلت را گرم همچون آتشِ کاوه نمی خواهد
نمی بازد دلش را گرمدل به روشنیِ کرمِ شبتاب/
به کورسوی نورِ بی مقدارِ کمتاب!
او نور را در دل به زنجیرِ امید و آرزوهای بلند و سبز رنگش می سپارد/
او روشنی را در عبور قصه های کوروش و آرش تماشا می کند/
او آسمان را بهرِ پروازش نمی خواهد/
او بر نمی خواهد گلو را بهرِ حاشا/
حاشا نکن فریاد کن/فریاد را فانوسِ شبهای مصیبت بر گلو بسپار/
فریاد کن...
فریاد کن/فریاد را ره نورِ ظلمت کن/در این بی کَس سرای بی پناهِ نامرادی
تن پوشِ سرد و سایه های زشتِ هر شب را به امیدِ غروبِ هر چه تاریکیست
پرپر کن
فریاد کن فریاد کن/حاشا نکن!
حاشا نکن کز درد بی دل گشته ای/کَز تیزیِ تیغِ مصیبت کردگان صد بار بی سر
گشته ای!
بیزاری از شب صبح را در دامن راهت نمی ریزد/
شیون به دردت نوشداروی سعادت را نمی سازد/
گَردِ ریاضت بر تنت چون گردهای سختِ نومیدیست/سقفِ دلت را گرم همچون آتشِ کاوه نمی خواهد
نمی بازد دلش را گرمدل به روشنیِ کرمِ شبتاب/
به کورسوی نورِ بی مقدارِ کمتاب!
او نور را در دل به زنجیرِ امید و آرزوهای بلند و سبز رنگش می سپارد/
او روشنی را در عبور قصه های کوروش و آرش تماشا می کند/
او آسمان را بهرِ پروازش نمی خواهد/
او بر نمی خواهد گلو را بهرِ حاشا/
حاشا نکن فریاد کن/فریاد را فانوسِ شبهای مصیبت بر گلو بسپار/
فریاد کن...